از چارچوب نگاهم که گذر کرد نگاهت
مُردن مه و خورشید و ستاره ز خجالت
زشبیخون مغولهای رها در شب مویت
برده صدلشکرتاتاری وچنگیزبه اسارت
من با تو ورای هرچه مرز است نوشتم
از عطر تو وعصر تو و قصر و دیارت
بر پیرهنت خیره شدم گل به گل از آن
مریم صفـت از عطـر تـو دارند حکایت
تـوحاصـل جمع مـه و گل های جهانی
اینطرف نیمه زیبـا آنطرف بـاغ انارت
ازمن گله کم کن که تهی دست وفقیرم
این شعرزدل بی غل وغش باد نثارت
گفتم که دمی شعر بنوشم ز دو دستت
یک عمرگذشت وشدم عمری آزگارت
( دلخون )
نظرات شما عزیزان:
Mohsen 
ساعت14:15---14 دی 1391
اشعارت زيبان، خيلي زيبان
محمد 
ساعت22:01---19 مرداد 1391
سیــــــــــر شدم …
بسکه سرد و گرم روزگار را چشیدم
پاییز 
ساعت6:05---6 مرداد 1391
خداوندا :
عزیزانی دارم
که رسمشان معرفت
است و یادشان صفای دل
پس آنگاه که دست نیاز به سوی
تو آرندپر کن ازآنچه در مرام خدایی داری
sara 
ساعت14:53---5 مرداد 1391
salam besiyar ziba boood mesle hame va mesel hamishe
مريم 
ساعت14:14---5 مرداد 1391
نه تو می مــانی و نه انــدوه
... و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی...
به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم،
... و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت،
غصــــه هم می گــــذرد،
آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند...
لحظه ها عریاننــــد.
به تن لحظـــه خود، جامه انــدوه مپوشان هرگــــز..
"سهراب سپهري"